کد مطلب:235157 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:359

آغاز نیست
برف، در بهمن ماه آن سال به شدت فرومی بارید و در حالی كه باد شدیدی وزیدن گرفته بود، سید محمد به اتاقك خویش پناه برد و در را پشت سر خود برهم زد. در این هنگام بود كه بارش برف با وزش بادهای سهمگین و كولاك بسیار سردی همزمان شد... برای همین سید محمد از اندیشه ی بازگشتن به خانه صرف نظر كرد و ترجیح داد كه همچنان در اتاقك خویش كه در نزدیكی باب القبله قرار داشت،باقی بماند...

او می توانست به منزل خویش بازگردد و خیلی زود نیز به حرم فاطمه معصومه (سلام الله علیها) بازآید... چرا كه او وظیفه داشت قندیل ها و چراغ های گلدسته های حرم را روشن نماید... سید محمد، مرد میانسالی بود كه خانواده اش عادت كرده بودند منتظر بازگشت او به منزل نباشند... در یك لحظه به ذهنش خطور كرد كه آن شب را در مرقد سیده معصومه (سلام الله علیها) به نماز و نیایش و راز و نیاز سپری سازد و در همین حال حلاوت و شیرینی ایمان را در آن سایه سار سراسر صلح و صفا مزمزه كند... آن شب، باد شدیدی می وزید، به گونه ای كه باد، سرما و برف را به



[ صفحه 2]



صورت مسافران و عابران می نواخت... و در قلب سید محمد، اندیشه ی ماندن و پناه بردن به اتاقك گرم خویش نقش بست. بخاری قدیمی، سوسوزنان نورافشانی می كرد و گرما را به اطراف خود می پراكند. سید محمد چراغ كوچكی را روشن كرد و در بستر خویش نشست... دیدگانش به تعدادی كتاب قدیمی و كهنه از جمله كتب ادعیه و برخی كتب تاریخی افتاد و قرآن كریم نیز پیچیده در دستمالی سبز رنگ، در كنار قفسه نمایان بود. محمد، طبق عادت خویش در شب های زمستان قرآن را گشود... سوره ی فصلت جلوه گر شد كه نخستین آیه در بالای صفحه ی سمت راست، شماره ی 39 را در برداشت... محمد با نوایی اندوهگین و حزین این آیات را با تأمل در ترجمه ی فارسی آن تلاوت نمود، چرا كه او بر اندیشیدن در آنچه می خواند، آزمند بود. «و من آیاته أنك تری الارض خاشعة فاذا أنزلنا علیها الماء اهتزت و ربت ان الذی أحیاها لمحیی الموتی، انه علی كل شی ء قدیر» و از نشانه های قدرت او، آن است كه زمین را با تمام شكوه و هیبتش در برابر ما فروتن می بینی. آن هنگامی كه باران را بر روی زمین فرومی باریم، زمین به لرزه در می آید و سپس بارور می شود. همان كسی كه زنده كننده ی آن است، زنده كننده ی مردگان نیز خواهد بود و او بر هر كاری تواناست.» صدای وزش باد، همچنان به گوش می رسید و محمد با آوایی حزین،



[ صفحه 3]



آیات قرآن را تلاوت می نمود... تا اینكه به آخرین آیه ی صفحه ی سمت چپ رسید: «سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی أنفسهم حتی یتبین لهم انه الحق أو لم یكف بربك أنه علی كل شی ء شهید» [1] .

«ما آیات و نشانه های خویش را در آفاق و خویشتن آن ها به آنان، نمایان خواهیم ساخت تا دریابند كه او حق است. آیا این نشانه كافی نیست تا نشان دهد كه او بر هر كاری گواه و بیناست». محمد، قرآن را با فروتنی بوسید و سر جایش گذاشت... گرمای بستر و وزش بادهای شدید كه در كوچه های كوچك شهر، ولوله ای به پا كرده بود، باعث شد خیلی زود تسلیم خواب شود. برف همچنان به شدت می بارید تا هر چیزی را زیر جامه ی خویش بپوشاند... كوچه ها، خیابان ها و درختان را... شهر، همچون تپه هایی از پنبه های زده شده جلوه می كرد و دیگر آثاری از آن نمود نداشت. محمد، هنگامی كه از خواب برخاست، نمی دانست چقدر از زمان سپری شده است... و در حالی كه قطرات عرق در بالای پیشانیش برق می زد، به ساعت نقره ای و قدیمی خویش نگاه كرد... عقربه های ساعت، به ساعت دو نیمه شب اشاره داشت... هنوز همان صدایی كه در عالم خیال شنیده بود، در اعماق وجودش طنین افكن بود:



[ صفحه 4]



- برخیز! و چراغ گلدسته ها را روشن كن! از بسترش برخاست و به برف هایی كه به شدت می بارید، نگریست... گلدسته های حرم، ساكت و آرام چشم انتظار طلوع فجر بود... ولی در آنچه كه در خواب دیده بود، دچار شك و تردید شد كه نكند آن، چیزی جز خواب و رؤیا نبوده است... برای همین دوباره به بستر گرم خویش بازگشت تا بخوابد... بار دیگر در عالم خواب، زن جوانی را دید كه او را به برخاستن فرمان می داد... ولی چهره اش را نمی دید. آن زن در پس پرده هایی سپید و مالامال از نور ایستاده بود. از رختخواب خویش برجست... طنین صدا اعماق جانش را آكنده ساخته بود و هرگونه اثری را از خواب او ربوده بود. پالتوی پشمین خود را بر تن كرد و فانوس به دست، به سوی صلح و صفا روانه شد.... نور از قلب گلدسته ها همچون چشمه سارهای نور به هوا برخاست و از دور، همچون فانوس های دریایی در بندری كه باد در آن به شدت می وزید نمایان شد. محمد به اتاقك خویش بازگشت... سه ساعت به طلوع آفتاب مانده بود... احساس كرد ذهن بیدارش، مانع خواب او می شود... این خواب، بدنش را به لرزه درآورده و در اعماق جانش هزاران قندیل را برافروخته بود... زن جوانی كه از پس پرده های سپید و در هاله ای از نور دیده بود، همچنان در



[ صفحه 5]



ذهنش سیطره داشت... برای نخستین بار در زندگی، احساساتی او را در برگرفته بود كه توان مقاومت در برابر شناخت بیشتر از آن زن پاكدامن را از او ربوده بود كه از هزار سال پیش در قم، رحل اقامت افكنده بود. كتب قدیمی در بالای قفسه چینش یافته بود و او را به سفری در ژرفای تاریخ فرامی خواند. بدین شكل محمد، سفر خویش را با غور كردن در برهه های زمان آغاز كرد. گویی او آن زن پاكدامن قم را از نزدیك می دید. تاریخ، حافظه ی جنس بشر است... آن پیر كهنسال غرق شده در سال ها متمادی و حوادث، پیشانی پر چین و چروكش را سست كرد تا در این عصر یا آن دوران در این سو یا در آن سو شمعی را روشن كند. به نظر شما او در مورد آن زنی كه دست سرنوشت او را به سمت قم كشاند، چه چیزی را حكایت می كند؟! بادهای سرد همچنان به شدت می وزد و برف نیز با شدت هر چه افزونتر می بارد و آن شهر كوچك را در زیر بال های خویش می پوشاند... مسافران تنها در آن سرزمین غرق در تاریكی شب و سپیدی برف، چشمان خود را به دشواری می گشایند تا راه خویش را بازیابند... و محمد در كنار پیرمرد نشسته بود و به سكوت طنین افكن شده ی او گوش می داد.



[ صفحه 7]




[1] فصلت (41):53.